اشعار جدید نزار قبانی
وقتی
عاشقم
حس می کنم سلطان زمانم
و مالک زمین و هر چه در آن است
سوار بر اسبم به سوی خورشید می رانم
وقتی عاشقم
نور سیالی می شوم
پنهان از نظر ها
و شعر ها در دفتر شعرم
کشتزارهای خشخاش و گل ابریشم می شوند
وقتی عاشقم
آب از انگشتانم فوران می کند
و سبزه بر زبانم می روید
وقتی عاشقم
زمانی می شوم خارج ازهر زمان
وقتی بر زنی عاشقم
درختان پابرهنه
به سویم می دوند
***
این
نامه ی آخر است
پس از آن نامه یی وجود نخواهد
داشت
این واپسین ابر پر باران
خاکستری ست
که بر تو می بارد
پس از آن دیگر بارانی وجود
نخواهد داشت
این جام آخر شراب است بانو
و دیگر نه از مستی خبری خواهد
بود
نه از شراب
آخرین نامه ی جنون است این
آخرین سیاه مشق کودکی
دیگر نه ساده گی کودکی را به
تماشا خواهی نشست
نه شکوه جنون را
دل به تو بستم گل یاس ِ
دلپذیر
چون کودکی که از مدرسه می گریزد
و گنجشک ها و شعرهایش را
در جیب شلوارش پنهان می کند
من کودکی بودم
گریزان و آزاد
بر بام شعر و جنون
اما تو زنی بودی
با رفتارهای عامیانه
زنی که چشم به قضا و قدر دارد
و فنجان قهوه
و کلام فالگیران
زنی رو در روی صف خواستگارانش
افسوس
از این به بعد در نامه های
عاشقانه
نوشته های آبی نخواهی خواند
در اشک شمع ها
و شراب نیشکر
ردی از من نخواهی دید
از این پس در کیف نامه رسان
ها
بادبادک رنگینی برای تو
نخواهد بود
دیگر در عذاب زایمان کلمات
و در عذاب شعر حضور نخواهی
داشت
جامه شعر را بدر آوردی
خودت را بیرون از باغهای کودکی
پرتاب کردی
و بدل به نثر شدی
***
خنجرِ
گداختهی ودکا بر زبان من
تو در هر قطره حضور داری
امشب را بیخیال نوشیدم
مانند روسها
که آتش مینوشند
بیکه بسوزند
من اما باختم
چون با دو آتش طرف بودم
ودکا
و
تو
ناتاشا گارسون بود
من تو را ناتاشا صدا میزنم
میخواهم با من
چون کبوتری بر یخهای
میدانِ سُرخ
پرواز کنی
هر گیلاسی یک آتش فشان است
صورتت گل سرخی بر فریب ناکیِ
مروارید
ناتاشا ، عشقِ من
مردان باده مینوشند
تا از عشقهایشان بگریزند
من اما
برای گریختن به سوی تو مینوشم
***
چیزی
که در دوست داشتنت
بیش تر عذابم می دهد
این است که گر چه می خواهم
اما طاقت بیش تر دوست داشتنت
را ندارم
و آن چه در حواس پنج گانه ام
به ستوهم می آورد
این است که آن ها پنج تا
هستند ، نه بیش تر
زنی استثنائی چون تو را
احساساتی استثنائی باید
که بدو تقدیم کرد
و اشتیاقی استثنائی
و اشک هایی استثنائی
زنی چون تو استثنائی را کتاب
هایی باید
که ویژه او نوشته شده باشند
و اندوهی ویژه
و مرگی که تنها مخصوص و به
خاطر او باشد
تو زنی هستی متکثر
در حالی که زبان یکی است
چه می توانم کرد
تا با زبانم آشتی کنم
***
بگو
دوستت دارم تا زیبائیم افزون شود
که بدون عشق تو زیبا نخواهم
بود
بگو دوستت دارم تا سر
انگشتانم
طلا شده، و پیشانیم مهتابی
گردد
بگو و تردید نکن
که بعضی از عشق ها قابل
تأخیر نیستند
اگر دوستم بداری تقویم را
تغییر خواهم داد
فصل هایی را حذف نموده
یا فصل هایی را به آن اضافه
خواهم کرد
و زمان گذشته را به پایان
خواهم رساند
و به جای آن پایتختی برای
زنان تاسیس خواهم کرد
اگر تو معشوقه ام شوی، من
پادشاهی خواهم بود
و ستارگان را با سفینه ها و
لشکریان فتح خواهم کرد
از من خجالت نکش، که این
فرصتی ست برای من
تا پیام آوری باشم میان تمام
عاشقان
***
تو
را بسیار دوست دارم
و می دانم که شیوه عشق من
کهنه شده است
شریان های قلبم
کهنه شده است
آمدن نامه بر من به پیش تو
و بردن گل های زیبا به خانه
ات
همه آیین هایی کهنه شده است
تو را بسیار دوست دارم
و رویای من این است که مرا
در پیراهنی نو مبهوت کنی
و با عطری تازه ، دیدگاهی
تازه
و رویای من این است
که بارانی از شط بلند پرسش ها
بر من بباری
و چون خوشه گندم از پارچه ناز
بالش بشکفی
تو را بسیار دوست دارم
و می دانم که نمی دانی
و مسئله این است
***
تمام
گل هایم
محصول باغ تو
باده ام
ارمغان تاک تو
انگشتری هایم
از کان طلای توست
و شعرهایم
امضای تو را در پای خود دارد
ای که قامتت
از بادبان بالاتر
و فضای چشمانت
گسترده تر از آزادیست
تو زیباتری
از کتاب های نوشته و نانوشته
من
و سروده های آمده و نیامده ام
***
همه
محاسبات مرا در هم ریخته ای
تا یک ساعت پیش
فکر می کردم
ماه در آسمان است
اما یک ساعت است
که کشف کرده ام
ماه
در چشمان تو جای دارد
***
من
تو را دوست دارم
اما از گرفتار شدن در تو هراس
دارم
و از یگانه شدن با تو
و در جلد تو رفتن
که آزموده ها به من آموخته
است از عشق زنان پرهیز کنم
و از خیزاب دریاها
من بحث و جدل با عشق تو نمی
کنم ، که او روز و نهار من است
و من با آفتاب روز بحث نمی
کنم
با عشق تو بحث و جدل نمی کنم
که او خود مقدر می کند چه
روزی خواهد آمد ، چه روزی رخت خواهد بست...
و او خود زمان گفت و گو را و
شکل گفت و گو را تعیین می کند ، آیا گفتم که دوستت دارم ؟
آیا گفتم که من خوشبخت هستم ،
زیرا که تو آمده ای
و حضورت مایه خوشبختی است
چون حضور شعر
چون حضور قایق ها و خاطرات
دور
هزارمین بار می گویم که تو را
من دوست دارم
چه گونه می خواهی چیزی را
تفسیر کنم که به تفسیر در نمی آید ؟
چه گونه می خواهی مساحت
اندوهم را اندازه گیری کنم ؟
حال آن که اندوه من ، چون
کودک
هر روز زیباتر و بزرگ تر می
شود
بگذار به همه زبان هایی که می
دانی و نمی دانی بگویم
که تورا دوست دارم
تو را دوست دارم
چه گونه می خواهی ثابت کنم که
حضورت در جهان
چون حضور آب هاست
چون حضور درخت،
و تویی گل آفتابگردان
و باغی نخل
هیچ از ذهنم نمی گذرد
که در برابر عشق تو مقاومت
پیشه کنم ، یا بر آن طغیان کنم
که من و تمامی اشعارم
اندکی از ساخته های دستان
توایم
همه شگفتی این است
که دختران از هر سو مرا احاطه
کرده اند
و کسی جز تو نمی بینم
***
نمى
دانم چه کار باید کنم ؟
آیا باید از سرنوشتى که تو را
در پیش پایم قرار داد قدردانى
کنم ؟
همان سرنوشتى که باعث شد
در چشمهایت آب شوم
همان چشمهایى که مرا در
دریائى بی قرار غرق
و سیماى تو را بر چهره ام حک
کرد
آن گونه که همه تورا در
چشمهایم پیدا می کنند
وحروف نام تو را در قلبم جای
داد
و عشق تو را در خونم جارى کرد
آآآه عشق من
تو را به خدا به من بگو
آیا بعد از این همه عشق
عاقلانه است که فراموشت کنم ؟
***
مست
شو بانو
مست از من
آن چنان مست که دریا به رنگ
گل سرخ درآید
به رنگ شراب تیره
به رنگ خاکستری
به رنگ زرد
و چه زیباست
زنی که در حضور شعر
تلو تلو می خورد و
مست می شود
من
در زیباترین نمود ام هستم
در درخشان ترین لحظات تمدن ام
آه
آن گاه تن به عشق می سپارم
که متمدن شده باشم
بختی دیگر به من بده
تا تاریخ را بنویسم بانو
چرا که تاریخ
هرگز به تکرار خود برنمی خیزد
***
دوستت
می دارم
در فاصله این عشق و آن عشق
در فاصله زنی که خداحافظی می کند
و زنی که از راه می رسد
این جا و آن جا
دنبال تو می گردم
هر اشاره ای
انگار
به چشم های تو می رسد
چه گونه تفسیر کنم این حسی را
که روز و شبم را ساخته
زیباترین زن دنیا کنارِ من است
پس چه گونه
مثل کبوتری
می گذری از خیال من ؟
در فاصله دو دیدار
در فاصله دو زن
در فاصله قطاری که می رسد از
راه و
قطاری که راه می افتد
پنج دقیقه فرصت هست
***
رود
اندوه
دیدگانت
دو رود اندوهند
دو رود موسیقی
که میبرندم
تا دورا دور
پس پشت زمانها
بانو
مرا به حال خویش واگذاشتند
دو رودسار موسیقی
که به کجراهه رفته بودند
اشکهای مشکیشان
ترانههای فصیح فرو میریزند
چشمان تو
توتون و شرابم
جام دهم مستی
و من
روی صندلی
آتش گرفتهام
آتش
میخورد آتشم را
میگویم آیا
دوستت دارم ، ای ماه ؟
آه
کاش یارایم باشد
***
عشق تو
منطقی
عشق من شاعرانه
سرم را روی بالشی از سنگ می
گذارم
سرت را روی بالشی از شعر
تو ماهی هدیه ام دادی ، من
دریا
تو قطره ای روغن چراغ ، من
چلچراغ
تو دانه ی گندم دادی ، من
خرمن
تو مرا به شهر یخ بردی
من تو را به شهر عجایب
تو با وقار یک معلم و بی
احساس
مثل ماشین حساب به آغوشم پناه
بردی
که گرم بود و تو سرد
به سینه های ترسیده از سرمات
که قرن ها گرسنه بودند
مویز و انجیر دادم
تو با من با دستکش دانتل دست
دادی
اما من میوه ی دهانم را در
دهانت
و نصف انگشت هایم را در دست
هایت
جا گذاشتم
***
چشمانت
آخرین ساحل از بنفشه هاست
و بادها مرا دریدند
و گمان کردم که شعر نجاتم میدهد
اما قصیدهها غرقم کردند
گمان کردم که ممکن است عشق
جمعام کند
ولی زنها قسمتم کردند
آری محبوب من
شگفت است که زنی در این شب
ملاقات شود
و راضی شود که با من همراه
شود
و مرا با بارانهای مهربانی
بشوید
عجیب است که در این زمان شعرا
بنویسند
عجیب است اینکه قصیده هنوز
هست
و از میان آتشها و دودها میگذرد
و از میان پردهها و محفظهها
و شکافها بالا میرود
مانند اسب تازی
عجیب است این که نوشتن هنوز
هست
با این که سگها بو میکشند
و با این که ظاهر گفتگوهای
جدید
میتواند شروع هر چیز خوبی
باشد
***
آیا
مرا دوست داری ؟
بعد از همه آن چه بود
آیا هنوز مرا دوست داری ؟
من
علی رغم همه آن چه که بود
تو را دوست می دارم
من نمی توانم قبول کنم که گذشته ها گذشته
و گمان می کنم تو همین حالا
این جایی
لبخند می زنی
و دستانم را در دست می گیری
و شک مرا به یقین مبدل می کنی
از دیروز هیچ سخن مگو
موهایت را شانه کن
و مژه هایت را آرایش کن
روزگار سپری شده
و تو هم چنان ارزشمندی
و بدان نه از تو
چیزی کاسته شده
و نه از عشق
***
وقتی
به ماهی ها نشانی چشمهایت را دادم
تمام نشانیهای قدیمی را از یاد بردند
وقتی به تاجران مشرق زمین
از گنج های تنت گفتم
قافله های روانه به سوی هند
برگشتند تا عاج های سفید تو
را بخرند
وقتی به باد گفتم
گیسوان سیاهت را شانه کند
عذر خواست که عمر کوتاه است
و گیسوهای تو بلند
==========
در عصری
که خدا بار از آن بربست
بیآنکه حتی نامی از خویش بر
جا بگذارد
پناه میآورم به تو
تا بمانی با من
تا خوشههای گندم و جوبارها
و آزادی
سالم بمانند
و جمهوری عشق
پرچمهایش را برافرازد
==========
عشق من
مرا بگیر
در پناه بازوانت
عمر عشق
مثل عمر شمع ها ست
گیسوی پریشانت را
بر موهایم رها و
سینه خفته ات را
بالین کن
دوستت دارم
فراتر از هر گمانی
و آن سوتر از
هر شوق و شیفتگی
***
نه
معماری بلند آوازه ام
نه پیکر تراشی از عصر
رنسانس
نه آشنای دیرینه مرمر
اما باید بدانی که اندام تو
را چه گونه آفریده ام
و آن را به گل ستاره و
شعر آراسته ام
با ظرافت خط کوفی
نمی توانم توان خویش را در
سرودنت به رخ بکشم
در چاپ های تازه و
در علامت گذاری حروف
عادت ندارم از کتاب های
تازه ام سخن بگویم
یا از زنی که افتخار عشقش
و افتخار سرودنش را داشته
ام
کاری این چنین
نه شایسته تاریخ شعرهای من
است
نه شایسته دل دارم
نمی خواهم شماره کنم
گل میخ هایی را که بر نقره
سرشانه هایت کاشته ام
فانوس هایی را که در
خیابان چشمانت آویخته ام
ماهی هایی را که در خلیج
تو پرورده ام
ستارگانی را که در چین
پیراهنت یافته ام
یا کبوتری را
که میان پستان هایت پنهان
کرده ام
کاری این چنین نه شایسته
غرور من است
نه قداست تو
***
اگر
تو نبودی نمیدانم هر روز برای چه کسی مینوشتم
هر جلوه زیبا ناخوداگاه مرا
به یاد تو می اندازد
و لاجرم مرا با خود به اوج
میبرد
سرنگون میسازد ، میخنداند و
میگریاند
ایکاش لا اقل دستم را میگرفتی
تا حرارت عشقم را درک کنی
گرچه میدانم هرگز نمیفهمی
چقدر دوستت داشتم
و مشکل من اینروزها ، همین
است
***
عشق
یگانه ام
گریه نکن
اشک هایت می خراشد روحم را
در دنیا چیزی ندارم
جز چشم های تو و غم های خویش
==========
مقصد من عشق است
تویی سر منزل من
عشق در پوست من می دود
تو در پوست من می دوی
و من
خیابان ها و پیاده روهای تن
شسته در باران را
بر دوش کشیده
تو را می جویم
***
بانو
عشق تو
نه بازیچه است
نه برگی که در دقایق دلتنگی
مرا به خود سرگرم کند
بانو عشق تو
خرقه یی نیست که آن را
در ایستگاه های میانه ی سفر
بر تن کنم
من ناچارم به عشق تو
تا دریابم که انسانم
نه یک سنگ
***
از
سالی که تو معشوق ام شدی
مهمترین صفحات در کتاب عشق
معاصر ، رقم خورد
صفحات کتاب عشق ، قبل از این سفید بودند
و بعد از این نیز سفید خواهند
ماند
خطی که میان دهان من و تو
کشیده شده
خط استوایی ست
که مقیاس زمان است برای تمامی
ی رصدخانه ها
=============
وقتی که پشت فرمان نشسته ام
و سرت را روی شانه هایم می
گذاری
ستارگان از مدارشان می گریزند
و آرام فرود می آیند
تا بر شیشه سرسره بازی کنند
و ماه فرود می آید تا بر شانه ات بنشیند
دراین هنگام حرف زدن زیباست
وسکوت هم
حتی گم شدن درجاده های زمستان
و راه های پرت بی تابلو هم
دلپذیرست
***
هر
چه موهایت بلندتر
عمر من بلندتر است
گیسوان آشفته روی شانه هایت
تابلویی از سیاه قلم و مرکب
چینی و پرهای چلچله هاست
که به آن دعاهایی از اسماء
الهی می بندم
می دانی چرا در نوازش و پرستش
موهایت جاودانه می شوم ؟
چون قصه ی عشق ما از اولین تا
آخرین سطر
درآن نقش بسته است
موهایت دفتر خاطرات ماست
پس نگذار کسی آن را بدزدد
***
دیروز
به عشق تو فکر می کردم
و از فکر کردن به آن لذت می
بردم
ناگهان قطره ای از عسل را بر
لبانت به یاد آوردم
و شیرینی ی حافظه ام را
نوشیدم
***
بگذار
از هم جدا شویم
چون پرندگانی که در هر فصل ،
از دشتها و تپهها کوچ میکنند
و چون خورشید ای معشوق من
که به هنگام غروب ، تلاش میکند
که زیباتر باشد
در زندگیم چون شک و رنج باقی
بمان
یکبار اسطوره و
یکبار سراب باش
و پرسشی بر لبانم باش
که در پی پاسخ سرگردان است
از بهر عشقی آسمانی
که در دل و بر مژگان ما
آرمیده است
و از بهر آنکه همواره زیبا
بمانم
و از بهر آنکه همواره به من
نزدیکتر باشی
برو
بگذار چون دو عاشق از هم جدا
گردیم
بگذار به رغم آنچه از عشق و
مهر برای هم داریم از هم جدا گردیم
می خواهم از میان حلقههای
اشک
به من بنگری
و از میان آتش و دود
به من بنگری
پس بگذار بسوزیم تا بخندیم
چون نعمت گریه را سالهاست
که فراموش کرده ایم
جدا شویم
تا عشق ما به روز مرگی
و شوق ما به خاکستر نشینی
دچار نشود
و غنچهها در گلدان نپژمرد
****
میترسم
باران برتمام دنیا ببارد و تو
نباشی
از آن روزی که رفتهای من
عقدهی باران دارم
آه زمستان بود
زمستانی که پوستینش را بر من
میافکند
و من از سرما و دلتنگی هیچ
هراس نداشتم
و تو نجوا میکردی
دستهایت را بیاور گیسوانم
اینجاست
حالا مینشینم
و بارانها تازیانه میزنند
بر بازوانم ، بر رخسارهام ،
بر اندامم
پس چه کس پناهم دهد ؟
ای همچون کبوترِ مسافر در
میان چشم و نگاه
چگونه تو را از خاطراتم
بزدایم ؟
تو همچون نقش روی سنگ در قلبم
جاودانهای
ای که در قطره قطرهی خونم
خانه داری
هر کجا که باشی دوستت دارم
ناشناختههایی در توست
گوشهای از تاریخ و سرنوشت
که پا به عرصهاش میگذارم
****
تو
که هستی ؟ اِی زن
از کدام کلاه شعبده بیرون
پریده یی ؟
هر که گفت نامهیی از نامههای
عاشقانه ی تو را دزدیده
دروغ میگوید
هر که گفت دست بندی مطّلا
را از صندوقت به یغما بُرده
دروغ میگوید
هر که گفت عطر تو را میشناسد
یا نشانی ات را میداند ،
دروغ میگوید
هرکه گفت شبی را با تو در
هُتلی
یا تماشاخانهیی سر کرده ،
دروغ میگوید
دروغ ! دروغ ! دروغ
تو موزهیی هستی که در
تمامِ روزهای هفته تعطیل است
تعطیل برای تمام مَردانِ
جهان
در همهی روزهای سال
***
تویی
که روی برگه ی سفید دراز می کشی
و روی کتاب هایم می خوابی
و یادداشت هایم و دفترهایم را
مرتب می کنی
و حروفم را پهلوی هم می چینی
و خطاهایم را درست می کنی
پس چطور به مردم بگویم که من
شاعرم
حال آنکه تویی که می نویسی ؟
==============
همه ی آنهایی که مرا می
شناسند
میدانند چه آدم حسودی هستم
و همه ی آنهایی که تو را می
شناسند
لعنت به همه آنهایی که تو را
می شناسند
==============
از تجربه عشق پنهانی و
از بازی کردن نقش عاشق کلاسیک
خسته شده ام
می خواهم پرده نمایش را بالا
ببرم و
نمایشنامه را پاره کنم
وکارگردان را بکشم
و مقابل همه مردم اعلام کنم :
که برغم کراهت این قرن ، من
عاشق این روزگارمعاصرم
و معشوق من تویی
==============
تمام آن چه دانستم همین است
تو عشق منی
و آن که عاشق است
به هیچ چیز نمی اندیشد
***
چگونه فکر می کنی پنهانی و به چشم نمی آیی ؟
تو که قطره بارانی بر پیراهنم
دکمه طلایی بر آستینم
کتاب کوچکی در دستانم
و زخم کهنه ای بر گوشه ی لبم
مردم از عطر لباسم می فهمند
که معشوقم تویی
از عطر تنم می فهمند که با من بوده ای
از بازوی به خواب رفته ام می فهمند
که زیر سر تو بوده است..
***
از
رفتن بمان
دستت را به من بده
که در امتداد دستانت
بندری است برای آرامش
................
مشکل اصلی من با نقد و نقادی
این است
هر گاه شعری را با رنگ سیاه
نوشته ام
گفته اند
اقتباسی ست از چشم های تو
.................
عشق تو
مرا آموخت
بی اشک بگریم
***
چرا
به من و باران ایست می دهی ؟
وقتی می دانی
همه زندگیم با تو
در ریزش باران خلاصه شده
وقتی می دانی
تنها کتابی که پس از تو می
خوانم
کتاب باران است
ممنونم
که به مدرسه راهم دادی
ممنونم
که الفبای عشق را آموختی
ممنونم
که پذیرفتی عشقم باشی
زمان در چمدان توست وقتی به
سفر می روی
***
آموزگار نیستم
تا عشق را به تو بیاموزم
ماهیان نیازی به آموزگار ندارند
تا شنا کنند
پرندگان نیز آموزگاری نمی خواهند
تا به پرواز در آیند
شنا کن به تنهایی
پرواز کن به تنهایی
عشق را دفتری نیست
بزرگترین عاشقان دنیا
خواندن نمی دانستند
اندیشیدن ممنوع!
چراغ، قرمز است..
سخن گفتن ممنوع!
چراغ، قرمز است..
بحث پیرامون علم دین و
صرف و نحو و
شعر و نثر، ممنوع!
اندیشه منفور است و زشت و ناپسند!
گیس عشق ما بلند
شده
می باید قیچی اش کنیم
وگرنه،
تو را و مرا می کشد.
آه ! ای کاش ،
روزی از خوی خرگوشی رها شوی و بدانی
که من صیاد تو نیستم،
عاشق توام.
عشق یعنی مرا
جغرافیا درکار نباشد
یعنی ترا تاریخ درکار نباشد
یعنی تو با صدای من سخن گویی
با چشمان من ببینی
و جهان را با انگشتان من کشف کنی...
چطور می توانیم
مدینه ی فاضله ای برپا کنیم؟
حال آنکه هفت تیرهایی به دست داریم
عشق خفه کن؟...
پسرم جعبه آبرنگش
را پیش رویم گذاشت
واز من خواست
برایش پرنده ای بکشم
در رنگ خاکستری فرو بردم
قلم مو را
وکشیدم چارگوشی را با قفل و میله ها !
شگفتی چشمانش را پر کرد :
اما این یک زندانست ، پدر!
نمی دانی چگونه یک پرنده می کشند ؟!
ومن به او گفتم :
پسرم !
مرا ببخش
من شکل پرندگان را از یاد برده ام !...
پسرم مدادهای شمعی اش را
پیش رویم گذاشت
و خواست برایش سرزمین مادری را بکشم
قلم در دستانم لرزید
و من
اشک ریزان
فرو
ریختم… !
با وجود این
روزگار غرغه در نا بهنجاری
و افیون،
و اعتیاد،
با وجود دوره ای که از تندیس و تابلو
نفرت دارد
و از عطرها
و رنگ ها
با وجود این دوران گریزان
از پرستش یزدان
به پرستش شیطان،
با وجود آنان که سال های عمر ما را به
سرقت بردند
و وطن را از جیب ما ربودند
با وجود هزار خبرچین حرفه ای
که مهندس بنای خانه ی آنان ، آنان را
در دیوارها
طراحی کرده است
با وجود هزاران گزارشی
که موش ها برای موش ها می نویسند
من می گویم: تنها خلق پیروز است
هزارمین هزار بار می گویم
تنها خلق پیروز است
و اوست که سرنوشت ها را رقم می زند
و اوست دانای یگانه ی مقهور کننده...
افسوس ....
از این به بعد در نامه های عاشقانه ؛
نوشته های آبی نخواهی خواند
در اشک شمع ها ؛
و شراب نیشکر
ردّی از من نخواهی دید
از این پس در کیف نامه رسان ها
بادبادک رنگینی برای تو نخواهد بود
دیگر در عذاب زایمان کلمات
و در عذاب شعر حضور نخواهی داشت
جامهء شعر را بدر آوردی
خودت را بیرون از باغهای کودکی پرتاب
کردی
و بدل به نثر شدی .....
نشست و ترس در
چشمانش بود
فنجان واژگونم را نگریست
گفت: اندوهگین مباش پسرم
عشق سرنوشت توست
پسرم هر که در راه محبوب بمیرد شهید
است
پسرم پسرم
بسیار نگریستهام و ستارگان بسیار را
دیدهام
اما نخواندهام هیچ فنجانی شبیه فنجان
تو
پسرم هرگز نشناختهام و غمی چون غم تو
سرنوشت بی بادبان در دریای عشق راندن
است... نزار
قبانی
اگر
دوست منی
کمکم کن
تا از پیشت بروم .
اگر یار منی
کمکم کن
تا از تو شفا یابم .
اگر
می دانستم که عشق خطر دارد
دل نمی دادم .
اگر
می دانستم که دریا عمیق است
دل نمی زدم .
و اگر پایان را می دانستم
آغاز نمی کردم ...
با وجود این
روزگار بد سرشت
با وجود عصر و عهدی که به قتل نویسنده
گی دست می زند
و به قتل نویسنده گان
و بر کبوتران ، گل ها و علف ها
آتش می کند
و چکامه های نغز را در گورستان سگ ها
در خاک می کند
من می گویم: تنها اندیشه پیروز است...
و کلمه ی زیبا نخواهد مرد
به هر شمشیری که باشد
به هر زندانی
به هر دورانی
***
نمی توانم نامت را در دهانم
و تو را
در درونم
پنهان کنم .
گل با بوی خود چه می کند؟
گندمزار با خوشه اش؟
طاووس با دمش؟
چراغ با روغنش؟
با تو سر به کجا بگذارم؟
کجا پنهانت کنم؟
وقتی مردم، تو را در حرکات دستهایم،
موسیقی صدایم
وتوازن گام هایم
می بینند.
***
پیش از آنکه معشوقهام شوی
هندیان و پارسیان و چینیان و مصریان
هر کدام
تقویمهایی داشتند
برای حسابِ روزها و شبان
و آنگاه که معشوقهام شدی
مردمان
زمان را چنین میخوانند:
هزارهی پیش از چشمهای تو
یا
هزارهی بعد از آن
***
برف نگرانم نمیکند
حصار یخ رنجم نمیدهد
زیرا پایداری میکنم
گاهی با شعر و
گاهی با عشق...
که برای گرم شدن
وسیلهی دیگری نیست
جز آنکه
"دوستت بدارم"
***
کتاب هایم را ببند
و حرفم را
ازخطوط کف دستانم
و
چینهای صورتم
بخوان
که چون کودکی شگفت زده
درمقابل کاج کریسمس
به تو نگاه می کنم
***
آن هنگام که با لباسی نودوز
به دیدنم می آیی
شوق باغبانی با من است
که گلی تازه
در باغچه اش روییده باشد . . .
***
چشمانت کارناوال آتش بازیست!
یک روز در هر سال
برای تماشایش می روم
و باقی روزهایم را
وقف خاموش کردن آتشی می کنم
که زیر پوستم شعله می کشد!
***
دوستت دارم
با تو نرد عشق نمی بازم
مثل بچه ها که می گویند: "
ماهی قرمز مال تو ...
ماهی آبی مال من ..."
برای ماهی ها با تو قهر نمی کنم
ماهیان قرمز و آبی مال تو باشند
و تو مال من
دریا و کشتی و مسافران مال تو باشند
و تو مال من
سود و زیانی در کار نیست
همه ی ثروت من زیر پای تو
چاه نفت ندارم که به آن بنازم
ثروت آغاخان ندارم
یا جزیره ی اوناسیس - که به پهنای یک دریاست -
من شاعرم
و تنها ثروتم
دفتر شعرم و چشم های قشنگ توست
***