آخرین نوشته های ادبی
دیدار هر ساله
اول دلم را با محبتش پر کرد و دست نوازشش لحظه لحظه جاری بود.
نگاهش چراغ راهم شد.
و بعد برای دیدار همیشگی اش برایم برنامه نوشت.
سعی کن روزی چند ...
اینک بهار.....
شعر فارسی و موضوعات مغفول
قطره با دریا
یادی از دادا
بی تو حتماً می میرم مادر
افسون خیال
پربیننده ترین ها
تحلیل چند شعر کوتاه
نگارش در ادبیات
یک پرسش و یک پاسخ
فرشته کائنات
به یاد بزم دو دلداده
آخرین اشعار ارسالی
صبح هاسوتغذیه خواب دارم
روزهاسوءتغذیه درک
ناف عصرهایم را
با بی تفاهمی به زیستن گره زده اند
اما شب هایم زخم بستریست
عمیق
ک به نخاع شعرم چسبیده
عصای خیالم تاول زده.
اگر میشودبیا لطفا
با فرمول شیمی نگاه
دفترشعرم را
فیزیو تراپی کن
نه سهرابم
نه فروغ
نه دخترکِ پاییزی
من همان دخترِ داغِ تابستانم
شعرهایم همه از توست
که رویایِ منی.
آگرین یوسفی
دل ریزد از آن طرز و از آهنگ صدایت
قربان صدایت شوم ای جان به فدایت
بی چون و چرا لعبتی هم چون تو ندیدم
تبریک به آن خالق بی چون و چرایت
از جان به
ز تو برمن خدا هـر دم نگاه است
ز من بر تو چرا هـر دم گناه است
فریبِ از نفسِ امـاره چـو خوردم
کسی جز تو مگر بر من پناه است
کاش یک چلچله آید که بهاران برسد
سوز سرما برود ختم زمستان برسد
خانه ها گرم شود با همه مهر و سرور
غم و اندوه و بسی رنج به پایان برسد
نفسی نازه ک
به لبخند بنفشه،
برای طلوع بهار، محتاجم
ای عشق مرا بی سر و سامان کردی
انگشت نمای خصم و یاران کردی
گویند نمیرد آنکه شد زنده به عشق
ای عشق مرا کشتی و پنهان کردی
خواستنی تر میشوی هر روز میدانی
شکنجه میکنی من را هر روز میدانی؟
چگونه نشان دهم حس مردانه ی خود را وقتی
نیستی کنارم هر روز میدانی.
شبها که تاریک و
قاصدک بیآشیان
دمی بیاسای و
لحظهای
پرواز کن
حجاب کهنه شب را
از سر خود
باز کن
این بغض کهنه روزگار
این گره پیچیده به دار را
تو از کار فرو بس
همراهِ این همه سکوت
دست هایِ تاسفِ ما... می رفت
وَ گفتن از مِهی غلیظ
به فانوسی خسته
خوش آیندِ ، هیچ جاده ای نبود
آسمان ، آبی نمی شد
وَ نیزه
الهی تو بهشت حوریم توباشی
همیشه عکس رو قوریم تو باشی
اگر هم در جهنم روی آتش
خوشا چرخنده طوریم تو باشی
سینه ام از غم بی هم نفسی میلرزد
شاه خود خوانده ی من در قفسی میلرزد
پیرهن پارهی یوسف من تنها بودم
تا ببینی که تنی در هوسی میلرزد
هیچ باغی ن
به خیال تو همه بود و نبودم بسته است
عشق از روز ازل در تار پودم بسته است
عاشق صحبت تو، وای بحالم چه شده
بند زنجیر تو بر پای شهودم بسته است
عشق یعنی همه شب دربدر یار شوی
فارغ از هر گله با پنجره بیمار شوی
پر زنی تا به سحر در گذر از قافیه ها
بین صد شعر و غزل با غزل آزار شوی
نه آزادم، نه، میایی به پایم
چو مرغ نیمه بِسمِل من رهایم
قال الله الحکیم، فلا تمیلو کل المیل، فتذروها کالمعلقه
اورا بلاتکلیف و معلق رها نکنید
پُر محبت تر از تو نیست
می دانم ثابت قدمی
توعاشق قدرت باثبات و پایداری
با شهامت تر از تو ندیدیم
دوست دارمت چون عاشق تعریفی
همینطور که بلند نظر
نور ایمان و حیات است و ممات
کشتی عشق و امید است و حیات
منشین غافل و بفرست مدام
تو دعای مستجاب صلوات
خواهم ز خدا همیشه در وقت ممات
در وحشت ت
خاطرخواه
خاطرم را شاد کن با خنده گهگاه خود
آسمانم را برقصان زیر نور ماه خود
چشم هایم را نمی بندم به امیدی که باز
درد کابوسی نگرداند مرا آگاه خو
گل آفتاب پرستم کی میایی
به راهت دیده بستم کی میای
شدم بیمار و از درد جدایی
دوای درد سختم کی میایی
مرا مجنون و حیرانم توکردی
اسیر خود به زندانم
قسم به قلم خورد، دادار، یعنی که
به جز به داد ننویسی به قلم، ای یار
چو بیداد و جور، خون خلق ریزد
زخامه ات، جای رنگ، خون بچکد این بار
شرف به زر چو ف
به مرگ رسیده تنم
بدن، بدنی خسته و گیج است
سرم به سنگهای موازی
دلم ابری
کسی که نیستم دچارِ آزادی.
شبانه بوی علف میچکد در یاد
منم که ابری و خا
آفتاب عالم گرچه تابان است از سوزان آن دل پریشان است
عشق آفتاب نمی شناسد شاید او یک جهان بی جان است
آن رقاص دیوانه منم
آ
بینِ چشمانِ تو خبرها بود
از خدایی که میرود از دست
از جهانی که بازیام داد وُ
از شروعی که میشود بن بست
در گلویم هزار آواز از
رقصِ پاییز وُ
داخل جنگل
در پیچ و خم درختان افرا
در حجمی از غلظت مه آلوده هوا
فرشی از الوان نارنجی و زرد بر زمین
وحوشی افسار گسیخته در کمین
جاری باشد
احساساتم
چه نویسم که قلمم مثل بخت بدم هست سیاه
چه بگویم ز چشم خود که میکند سخت به رخ نگار،نگاه
الحیاة مرة مثل النبیذ القدیم
که تنهایی را نتواند درمان کند ه
ای زیباتر از طاووس
معصوم تر از آهو
روشن تر از خورشید
لطیف تر از یک قو
ای خوشبوتر از گندم
خوش فرم تر از الماس
پوستت مثه مخمل
قلبت پر از احساس
گلی،
در دامان سبز باغی
برای دلبری از بلبل
زد چاک پیراهن خود
،،،
بلبل اما
به بوته ی گلی سرخی
نغمه ی عشق خواند
به زیر انبساط طاق آفتابگردانها
آنگاه که بادِ سبز
بیرون میکِشد ریشههای تلخ مرا
میخواهم
جوهر رویای تو در من راه برود
تا ضرباهنگ واژگانم از دس
تویی صیاد دام افکن منم ان صید وآهویت
که می افتم به میل خویش به دام جعد گیسویت
بیا وباز پایم را گرفتار کمندت کن
که این صیدِ بلاتکلیف نشسته برسرکویت
میشوم غرق موجی در ذهنم
شروع میشود روئیا در آینده
برخورد میکنم به دانایی هی کم کم
که خلق میکند در دستگاه
انسانی انسان را
نه ماده هست نه
پشت من نور سفید،
روی چوبی چارپا،
خیره به آن آینه؛
تکه سنگی آشنا
من در این ساعت گنگ،
یک معما میشدم.
غنچه ای صحرانشین،
که شبا وا میشدم.
قصه
بیا بغل من
بغلم زود بیا
موقع عیدی
خونمون زود بیا
برات کمی آجیل عید خریدم
یک کمی هم سبزی سفره چیدم
بیا بریم زیارت آقامون
نقاره میزنن تو ع
بداهه نوروز تقدیم حضورتان دوستان گرانقدر.
نوروز . . .
نوروزمان رفته سفر
به سیر دنیایی دگر
بااین گرانی خرفت
نمبشود عید گرفت
آی بچه ها دعاک
رفاقت ها
به
جمعیت
بچه قورباغه ها
می مانند
و
تا فصل
فصل
بهار
یکی
و
دو تاشان
می مانند
و
دور از
برکه
تنها
صدای
قور قورشان
به تو
می رسد
27 12 ..ب
از من جدا شو التهاب آتش افروز
دست تو از من در شب شرجی رها شد
بندر به بوی هرزگی شانه هایت
همچون زن بی سرپناهی مبتلا شد
یک ارتباط کور بین خواب و رو
چند روزی مومنین احیا گرفته بودند
جملگی مستان دو حیات در بزم شبانه بودند
دست خالی پنجه در پنجه رزم این دنیای خاکی بودند
دامنشان پر بود از بذرهای خوب
آن عشق که از یاد جوانی میرفت
هوسی کوته و ناپخته به دنیا میداد.
عشق را از سر پیری نتوان کرد برون
که جهان را به زمانِ غمِ این عشق تمنا می کرد
وقتی نگاهم به نگاه چشمانِ تو روشن شد
و قلب ناامیدم دوباره امید یافت،
تازه حالا ز راه رسیده بودی
و من چه بسیار زود که میبایست، میرفتم
تو کجا
چو کوه بودهام اما چو باد خواهم رفت
زیاد آمده بودم زیاد خواهم رفت
شبیه اول سالی به یاد خواهی ماند
شبیه آخر سالم ز یاد خواهم رفت
در آغوش عشقت، دنیا فقط یک نقطه بود و ما در آن نقطه، همه چیز بودیم.
میلاد درویشیان
به این تمامیت
که خشکانده شده
از من
حتی اگر نگاه نکنم
باز تپش ِ اقیانوسی را
به یاد می آورم که
از دیروزش
رو به طغیانی برمی گردد
که در تاب