ترانه ها و دلنوشته های شاعرانه  از میر حمزه طاهری هریکنده ای نوپا

ترانه ها و دلنوشته های شاعرانه از میر حمزه طاهری هریکنده ای نوپا

شبا که من می خوابم / کتاب شعرام بازه / ترانه ها بیدارن / با رنگ و بوی تازه / شعرا لونه می سازن / تو جنگل کتابم / واژه ها با قلقلک / نمی ذارن بخوابم /
ترانه ها و دلنوشته های شاعرانه  از میر حمزه طاهری هریکنده ای نوپا

ترانه ها و دلنوشته های شاعرانه از میر حمزه طاهری هریکنده ای نوپا

شبا که من می خوابم / کتاب شعرام بازه / ترانه ها بیدارن / با رنگ و بوی تازه / شعرا لونه می سازن / تو جنگل کتابم / واژه ها با قلقلک / نمی ذارن بخوابم /

خاطره های کودکی من ...

http://s1.picofile.com/file/7892498274/01.jpg


 

خاطره های کودکی ام ...


 

امروز چه زیبا به شعرم زنده می شود

 خاطره های کودکی ام

و اکنون چه زیبا  از ذهنم می چکد

ایام خوشی که جاری شد و گذشت بر من!

کودکی ام را عرض می کنم !

یادش به خیر !

یادش به خیر ، آن خاطره های کهنه و شیرینم

انگار همین دیروز بود

صدای شیون مامان کبری از انتهای کوچه به گوشم رسید

آ حمزه ، آ حمزه ، آ حمزه

 
 

و من هم نگران ، نگران !

نگران از انتهای بازی همیشگی ام

از پایان گرگم به هوا

و آن پریدن و زمین خوردن ها

که سیری ناپذیر بودند بر من

یادش به خیر!

یادش به خیر!

حتی اذان و تاریکی شب را فراموش کردم

صورتم عرق کرده بود

از ترس چوب انار آن گوشه اتاق

از پاره شدن آستین پیراهن و شلوار

از شکایت زن همسایه از دعوا و آزار

 نگران بودم هر روز

آنقدر نگران ، که حتی زخم پاهایم را احساس نمی کردم

قلبم به تندی می تپید

صورتم از گرد و خاک های کوچه سیاه شده بود

پاهای برهنه و زخمی من پر از خون شده بود

و سوار بر اسب چوبی ام

شتابان به سمت خانه رفتم

بوی غدا گوشه ای از حیاط ، گرسنگی ام را آزار می داد

آبی سرد نوشیدم

و سکوتم بی اختیار  با نوشیدنم شکست ...

آخش ، آخش ، آخش

در خلوتی شب هنگام

صدایی به گوشم بوسه زد

صوت قرآن خواندن آقاجان بود

که از تنها اتاق کاهگلی مان به گوشم می رسید

سکوتی مطلق  ، روستا را کول کرده بود

در حیاط خانه ، کنار چاه  ، سطل آبی برایم مهیا شده بود

با اخم و تخم ها  و سر و صدای مامان کبری

و با نفرین های الکی ذلیل مرده اش

چند ضربه به پشتم زد

دلسوزانه ...

 دست و پا و صورت خاکی ام را شست

لباسم را عوض کرد

نم نم باران بهاری  ، صورتم را نوازش می داد

از دور ...

خانه کاهگلی مان با چراغی کم نور روشن بود

و شب پره های روشن

  در سیاهی شب ،  اطراف باغ  سو سو می کردند

و من هم مظلومانه ...

با قدم های سنگین ...

 بر روی سنگهای حیاط  ، به سمت ایوان حرکت کردم

آقا جان با کمی سکوت در تلاوت قرآن ...

زیر چشمی معنا دار

 با اخمی ضعیف به من فهماند

چرا دیر کردم ؟

شب نشده است؟

اکنون وقت نماز است !

به ناچار بایستی طبق روال به نماز بایستم

شب خوبی بود

آن شب گرد هم بودیم

اینبار از شکایت زن همسایه...

از تنبیه با چوب انار...

از داد و بیداد خبری نبود

به خوشی گذشت

و من هم معصومانه از خستگی بازی کودکانه ام به خواب رفتم

و این بود داستان واقعی از ایام شیرین و کهنه ای

که چهار دهه ایست می گذرد از آن

و هنوز در ذهنم باقی است

 که هیچ وقت از خاطرم رها نمی شود

یادش به خیر!

***

میر حمزه طاهری هریکنده ای (نوپا)

22مرداد ماه 1392


 
نظرات 3 + ارسال نظر
dorostee چهارشنبه 23 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 11:53 ق.ظ http://dorostee.ir

::: سایت پزشکی درستی :::
مطالب آموزنده پزشکی شامل: کودکان، نوجوانان، سالمندان، زوجین، پوست و مو، زیبایی، طب سنتی، بهداشت باروری،مامایی،آشنایی با بیماریها،اعتیاد و مواد مخدر،روانشناسی،سلامت جنسی،نوشیدنی ها،تغذیه،رژیم لاغری و چاقی،میوه درمانی و مطالب آموزنده دیگر.
http://dorostee.ir

milad چهارشنبه 23 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 11:54 ق.ظ http://www.bo2bia.blogsky.com

سلام دوست عزیز اگه با تبادل لینک موافقید منو باعنوان سایت بدو بیا لینک کنید و به من خبر بدید تا شما رو با چه عنوانی لینک کنم

تنگسیری دوشنبه 28 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 03:43 ب.ظ http://tangsiri.blogsky.com

سلام استاد
عالی بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد